.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۱۵→
پوزخندی زدوگفت:عه؟!! اون وخ این آقای محترم وباشخصیت چه نسبتی باتوداره که انقدراحت باهات حرف می زنه؟!
اخمی کردم وعصبی ترازقبل گفتم:ارسلان همسایه منه...درنبودخونوادمم مراقبمه...بابام من وسپرده دست
اون...گفتم درجریان باشین!!بااجازه!!!
وبی توجه به نگاه های عصبی پوریا وچشمای گردشده وفکای به زمین چسبیده محرابورفیقای پوریا،ازکنارشون گذشتم وبه سمت ماشین ارسلان رفتم.کلافه وعصبی پاهام وبه زمین می کوبیدم...
پوریا خیلی بی شعوره...هی هیچی بهش نمی گم هی پرروترمیشه!!اون ازاون نگاه های هیزش،اون ازبغل
کردنش،اون ازماچش،اینم ازهمین چنددقیقه پیش که چسبیده بودبهم و ولم نمی کرد!!هرچی مراعات می کنم انگارنه انگار!!نمی دونم چراجلوی پوریا،از ارسلان طرفداری کردم وپشتش وایسادم...شایدبه خاطراینکه ازدست پوریا عصبانی بودم ودلم می خواست بچزونمش یاشایدم به خاطراینکه دیگه مثل سابق از ارسلان متنفرنیستم!!نه اینکه ازش خوشم بیاد...نه!! فقط ازش متنفرم نیستم...ازاون شبی که پیشم موندتانترسم تنفرم نسبت بهش ازبین رفت...وقتی اشکام وپاک کردودرآغوشم گرفت،یادم رفت که همون ارسلان گودزیلاس...وقتی کنارم موندودستم وگرفت تودستش وبیدارموند،حسم بهش تغییرکرد...احساسم نسبت بهش تغییرکرده...نمی دونم...واقعادیگه ازش متنفرنیستم؟!اون چی؟!هنوزازم متنفره؟!!اگه ازم متنفره پس چرا امشب سرم غیرتی شد؟!!ارسلانی که حتی کوچکترین اهمیتی به من نمی داد،چرابایدامشب به خاطرحرکات پوریا عصبانی بشه؟!به خاطرمسئولیتی که داییش انداخته گردنش؟!به خاطرحس مسئولیت سرم غیرتی شد؟!نمی دونم...
به ماشین نیکا رسیده بودم...ارسلان پشت فرمون نشسته بودوکلافه وعصبی زل زده بودبه یه نقطه
مبهم...توفکربود...اونقدکه متوجه اومدن من نشد!!
به سمت درشاگردرفتم وبازش کردم...صدای بازشدن درباعث شدکه ارسلان به خودش بیاد...نگاه گذرایی به من انداخت واخم غلیظی روی پیشونیش نشست...سریع نگاهش وازم دزدید...سوارماشین شدم ودروبستم...کیفم وگذاشتم روی پام وزل زدم به قیافه اخمو وعصبانی ارسلان...
اخمی کردم وعصبی ترازقبل گفتم:ارسلان همسایه منه...درنبودخونوادمم مراقبمه...بابام من وسپرده دست
اون...گفتم درجریان باشین!!بااجازه!!!
وبی توجه به نگاه های عصبی پوریا وچشمای گردشده وفکای به زمین چسبیده محرابورفیقای پوریا،ازکنارشون گذشتم وبه سمت ماشین ارسلان رفتم.کلافه وعصبی پاهام وبه زمین می کوبیدم...
پوریا خیلی بی شعوره...هی هیچی بهش نمی گم هی پرروترمیشه!!اون ازاون نگاه های هیزش،اون ازبغل
کردنش،اون ازماچش،اینم ازهمین چنددقیقه پیش که چسبیده بودبهم و ولم نمی کرد!!هرچی مراعات می کنم انگارنه انگار!!نمی دونم چراجلوی پوریا،از ارسلان طرفداری کردم وپشتش وایسادم...شایدبه خاطراینکه ازدست پوریا عصبانی بودم ودلم می خواست بچزونمش یاشایدم به خاطراینکه دیگه مثل سابق از ارسلان متنفرنیستم!!نه اینکه ازش خوشم بیاد...نه!! فقط ازش متنفرم نیستم...ازاون شبی که پیشم موندتانترسم تنفرم نسبت بهش ازبین رفت...وقتی اشکام وپاک کردودرآغوشم گرفت،یادم رفت که همون ارسلان گودزیلاس...وقتی کنارم موندودستم وگرفت تودستش وبیدارموند،حسم بهش تغییرکرد...احساسم نسبت بهش تغییرکرده...نمی دونم...واقعادیگه ازش متنفرنیستم؟!اون چی؟!هنوزازم متنفره؟!!اگه ازم متنفره پس چرا امشب سرم غیرتی شد؟!!ارسلانی که حتی کوچکترین اهمیتی به من نمی داد،چرابایدامشب به خاطرحرکات پوریا عصبانی بشه؟!به خاطرمسئولیتی که داییش انداخته گردنش؟!به خاطرحس مسئولیت سرم غیرتی شد؟!نمی دونم...
به ماشین نیکا رسیده بودم...ارسلان پشت فرمون نشسته بودوکلافه وعصبی زل زده بودبه یه نقطه
مبهم...توفکربود...اونقدکه متوجه اومدن من نشد!!
به سمت درشاگردرفتم وبازش کردم...صدای بازشدن درباعث شدکه ارسلان به خودش بیاد...نگاه گذرایی به من انداخت واخم غلیظی روی پیشونیش نشست...سریع نگاهش وازم دزدید...سوارماشین شدم ودروبستم...کیفم وگذاشتم روی پام وزل زدم به قیافه اخمو وعصبانی ارسلان...
۱۸.۹k
۱۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.